loading...

کریمی مشاور بیمه

Content extracted from http://bime519330.blog.ir/rss/?1739492401

بازدید : 1767
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 8:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می‌خوره به کوزه‌ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و می‌شکنه مرد هم همونجا خوابش می‌بره. زن اون رو می‌کشه کنار و همه چیو تمیز می‌کنه. صبح که مرد از خواب بیدار می‌شه؛ انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده. مرد در حالی که دعا می‌کرد که این اتفاق نیوفته، میره آشپزخونه تا یه چیزی بخوره... که متوجه یه نامه روی در یخچال می‌شه که زنش براش نوشته. زن: عشق من صبحانه‌ی مورد علاقت روی میز آمادست. من صبح زود باید بیدار می‌شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم. زود بر می‌گردم پیشت عشق من. دوست دارم خیلی زیاد. مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می‌پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش میگه: دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره، تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی: هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن، من ازدواج کردم و ...

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 388
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 2:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی‌بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می‌‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می‌نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت. هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاترهای شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط‌هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود. این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌ پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت ‌های مردم بود. نکته! مردم فقط قدر لذت‌هایی را می‌دانند که بابت به دست آوردن آنها، متحمل صرف هزینه و وقت زیادی شده باشند. نعمت‌های مجانی، هر چند بسیار با ارزش باشند، مورد توجه و تمجید کسی قرار نمی‌گیرند.

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 450
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 2:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش‌های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می‌خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه‌ها را کفاف نمی‌کرد. همین دیروز با مادرش دعوایش شد. فریاد زد: می‌گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی‌شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد‌هال شد. همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود: "امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه‌های بالای شهر کلفتی می‌کنم. دوست ندارم دیر به خانه بیایی و با ناراحتی به رختخواب بروی." بغض کرد. نمی‌دانست چه بگوید. فقط زیر لب گفت: دوستت دارم مادر!

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 400
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 2:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می‌ترسد که نکند مرد زندگیش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید: آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‌هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‌کند؟ زن پاسخ داد: آری در رفع نیاز‌های ما سنگ تمام می‌گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‌کند. دکتر تبسمی‌کرد و گفت: پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده. دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت: به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شب‌ها به منزل نمی‌آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی‌شده است. زن به دکتر گفت که می‌ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه‌ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند. دکتر تبسمی‌کرد و گفت: نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی‌که نگران شماست، به شما تعلق دارد. شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت:‌‌‌ای کاش پیش شما نمی‌آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می‌گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد. زن به شدت می‌گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می‌داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت: هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است. زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد. بعدا مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه‌‌‌ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید: شوهرت چطور است؟ زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 525
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 16:20
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

گویند عارفی قصد حج کرد. فرزندش از او پرسید: پدر کجا می‌خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می‌رود، او را هم می‌بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی‌بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما کجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم کجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید که می‌گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درک کردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 437
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 16:20
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می‌زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می‌کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می‌شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می‌کنم… منشی می‌پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می‌خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی‌از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می‌شه… بعد مسؤول فروش می‌پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می‌خوام توی‌هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می‌شه… بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: من می‌خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

نتیجه اخلاقی! این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 421
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 10:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دو ماه، نامه‌‌‌ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می‌کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی‌توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام و می‌دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست. با عشق: روبرت دختر جوان، رنجیـده خاطر از رفتار و بی وفایی مرد، در جواب، از همه همکاران و دوستانش می‌خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس‌ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می‌کند، به این مضمون: روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس‌های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 251
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش با زن زیبایی...بهش خیانت کرده و خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد: مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام. شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن. خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی. شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین می‌شدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی‌آوردمش خونه و غذای‌ اون شبو که برای تو درست کردم و نخوردی، گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت. فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی‌پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم. بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه. شوهر یه کم مکث کرد و گفت: نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می‌رفت گفت. می‌بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 274
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می‌شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می‌شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می‌پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می‌گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی‌دانم. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می‌بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره‌هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت. هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می‌کردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمی‌توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!

داستان کوتاه اموزنده

بازدید : 255
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کریمی مشاور بیمه

در باغی چشمه‌‌‌ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌‌‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند. آب فریاد زد:‌های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌‌‌ای می‌بری؟ تشنه گفت:‌‌‌ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید. فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

داستان کوتاه اموزنده

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 109
  • بازدید سال : 277
  • بازدید کلی : 10796
  • کدهای اختصاصی