هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس میگفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید... پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم... اشک روی گونهاش لغزید. باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین!
درس مطالعات اجتماعی پایه هفتمدر آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده... چقدر عینک آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فکر میکنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمیاحساس حسادت)... میدونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی... چقدر خوشبخته! یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد... ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد... یک، دو، سه و چهار... لولههای استوانهای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند... از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد...
درس مطالعات اجتماعی پایه هفتمخانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچهها، حالا هر کس باید آخرین صحنهای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچههای خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشیها شد، بعضی از بچهها خانوادهشان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و... تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچهها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد. دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را - که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند - از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!
درس مطالعات اجتماعی پایه هفتمسخنران معروفی در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند. یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضران بالا رفت. سخنران گفت بسیار خوب. من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد، ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاههای متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.
خواص کرم کنجد برای کودکانروزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت. مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ......؟ از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود، اما براستی کسی نمیدانست. همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر از شمشیر زنیش از آشپزی برای سربازان، از بر پا کردن خیمهها در جنگ از عبادتهایش و...... استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقهها را جمع کرد و رفت. 14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامیهمه نوشته شده بود با خط درشت مردود! برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد. گفت: کسی اعتراض دارد ؟! همه گفتیم: آری! گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟! پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامیاز مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح ((نمیدانم بود)). همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد (( نمیدانم ))! ملتی که همه چیز میداند، نا آگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد ........ ما گرفتار نادانی خود شدیم.
خواص کرم کنجد برای کودکاندر بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس میپرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟ جک نزد کشیش میرود و میپرسد: جناب کشیش، میتوانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ میدهد: نه، پسرم، نمیشود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو میکند. ماکس میگوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش میرود و میپرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم میتوانم دعا کنم؟ کشیش مشتاقانه پاسخ میدهد: مطمئنا، پسرم. مطمئنا.
دانلود آهنگ شاهین کندیرجی به نام ناسیل ایسترسینروزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند. شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای این کار دواطلب شوند. جوانی بلند قد از بین مردان به پوزخند و خطاب به بقیه گفت: دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمیاندازد! اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای این کار پیش قدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند. در آخر شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود. یکی از داوطلبین با تعجب گفت: اما استاد! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی میداند! چطور میگویید مواظب او باشیم!؟ شیوانا آهی کشید و گفت: به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و میتواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است. زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست میخواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید.
دانلود آهنگ شاهین کندیرجی به نام ناسیل ایسترسینیک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند؛ با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: "یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند؛ طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. " داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود». قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای ابراز عشق خود به مادرم و من بود! نکته! عشق را با عمل نشان دهیم و گر نه زبانی، همه عاشق همدیگرند!!!
نمونه سوال ریاضی هفتم نوبت اول - جدیدروزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر، از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمینگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است. نکته! هیچ وقت خود را دست کم نگیرید!!
نمونه سوال ریاضی هفتم نوبت اول - جدیدروزی لویی شانزدهم در محوطهی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید: تو برای چه اینجا قدم میزنی و از چه چیزی نگهبانی میدهی؟ سرباز دستپاچه جواب داد: قربان من را افسر گارد این جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت: قربان افسر قبلی نقشهی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده! من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدا زد و گفت: من علت را میدانم، زمانی که تو 3 سالت بود، این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را این جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی این جا قدم میزند! نکته! گاهی میبینیم که کاری در گذشته تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق تصمیمات گذشته، هنوز ادامه دارد! آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟ برای آنچه انجام میدهید فکر کنید!
نمونه سوال ریاضی هفتم نوبت اول - جدیدتعداد صفحات : 1